پارساپارسا، تا این لحظه: 15 سال و 4 ماه و 16 روز سن داره

پارسا عشق مامان و بابا

معجزه ي عشق را امتحان کن

    سال ها پيش در کشور آلمان، زن و شوهري زندگي مي کردند. آنها هيچ گاه صاحب فرزندي نمي شدند. يک روز که براي تفريح به اتفاق هم از شهر خارج شده و به جنگل رفته بودند، ببر کوچکي در جنگل , نظر آنها را به خود جلب کرد. مرد معتقد بود: نبايد به آن بچه ببر نزديک شد. به نظر او ببر مادر جايي در همان حوالي فرزندش را زير نظر داشت. پس اگر احساس خطر مي کرد به هر دوي آنها حمله مي کرد و صدمه مي زد. اما زن انگار هيچ يک از جملات همسرش را نمي شنيد. خيلي سريع به سمت ببر رفت و بچه ببر را زير پالتوي خود به آغوش کشيد، دست همسرش را گرفت و گفت: عجله کن! ما بايد همين الآن سوار اتومبيل مان شويم و از اينجا برويم. آنها به آپارتمان خود باز گشتند و به اين تر...
27 ارديبهشت 1390

شیطونک من

گلم سلام من وتودیروز بازم با هم رفتیم پیاده روی وای که چقدر خوش گذشت ازتوی پارک که رد میشدیم همش میگفتی مامانی چه باغای خنده داری خلاصه بعد از کلی پیاده روی بابایی تصمیم گرفتن بیان دنبالمون تو هم که خیلی خسته بودی توخیابون نشستی که الا وبلا باید همینجا واستیم تا بابام بیاد بعدشم با بابایی رفتیم یه روستا خارج شهر برا دیدن یه زمین که اگه بشه بخریم کلی روستای باحالی بود اتفاقا یکی از دوستامونم اونجا داشت خونه میساخت اونم چه خونه ای جنابعالی هم طبق معمول تا آدم دیدی رفتی تو فاز بی تربیتی هرچی بنده خدا باهات حرف میزد فایده نداشت وقتی برگشتیم تو ماشین ازت پرسیدم چرا سلام نکردی تو هم خیلی راحت گفتی سلاممو پیشی خورده بود برو...
27 ارديبهشت 1390

رازونیاز با معبود یکتا

    گفتم: چقدر احساس تنهایی می‌كنم … گفتی: فانی قریب      .:: من كه نزدیكم (بقره/۱۸۶) ::.   گفتم: تو همیشه نزدیكی؛ من دورم… كاش می‌شد بهت نزدیك شم … گفتی: و اذكر ربك فی نفسك تضرعا و خیفة و دون الجهر من القول بالغدو و الأصال      .:: هر صبح و عصر، پروردگارت رو پیش خودت، با خوف و تضرع، و با صدای آهسته یاد كن (اعراف/۲۰۵) ::.   گفتم: این هم توفیق می‌خواهد! گفتی: ألا تحبون ان یغفرالله لكم      .:: دوست ندارید خدا ببخشدتون؟! (نور/۲۲) ::.   گفتم: معلومه كه دوست دارم منو ببخشی … گفتی: و استغفروا ربكم ثم ت...
26 ارديبهشت 1390

دلتنگی مامان

دلم گرفته ای دوست! هوای گریه با من گر از قفس گریزم، کجا روم، کجا من؟ کجا روم؟ که راهی به گلشنی ندانم که دیده برگشودم به کنج تنگنا، من نه بسته‌ام به کس دل، نه بسته دل به من کس چو تخته پاره بر موج، رها، رها، رها، من ز من هر آن‌که او دور، چو دل به سینه نزدیک به من هر آن‌که نزدیک، ازو جدا، جدا، من! نه چشم دل به سویی، نه باده در سبویی که تر کنم گلویی به یاد آشنا، من ز بودنم چه افزود؟ نبودنم چه کاهد؟ که گویدم به پاسخ که زنده‌ام چرا من؟ ستاره‌ها نهفتم در آسمان ابری - دلم گرفته ای دوست! هوای گریه با من...     منو ببخش گلکم ...
25 ارديبهشت 1390

دسته گل آقا پارسا

سلام شیطونکم آخ که بعضی وقتا مامان واقعا نمیدونه از دست فضولیهای تو چکار کنه آخه یه وقتایی کارای خطرناک میکنی مثل کار دیشبت  دیشب مامان خسته ازدانشگاه اومد خونه باباجون دنبالت بعدشم با بابایی رفتیم غذا بگیریم وبریم خونه وقتی بابایی پیاده شده از قضا یادش رفت سوئیچ رو برداره تو هم از غفلت من استفاده کردی وتا اومدم بگیرمت سوئیچ ماشینو پیچوندی این شد که منو تو وماشین بابایی پرت شدیم جلو ورفتیم تو شکم ماشین جلویی داشتم از ترس سکته میکردم.خودتم که نگو تا یه ساعتی حرف نمیزدی بابایی اونقدر عصبانی شده بود که نگو خلاصه شانس آوردیم که ماشین جلویی تو دنده بود وگرنه ........ امان از دست پارسا   ...
21 ارديبهشت 1390

الو ... الو... سلام(داستانی زیبا)

           ا لو ... الو... سلام کسی اونجا نیست ؟؟؟؟؟ مگه اونجا خونه خدا نیست؟؟؟؟ پس چرا کسی جواب نمیده؟ یهو یه صدای مهربون! مثل اینکه صدای یه فرشتس ، بله با کی کار داری کوچولو؟ خداهست؟امشب باهاش قرارداشتم........قول داده امشب جوابمو بده. بگو من میشنوم . کودک متعجب پرسید: مگه تو خدایی ؟ من با خدا کار دارم ... هر چی میخوای به من بگو قول میدم به خدا بگم . صدای بغض آلودش آهسته گفت یعنی خدام منو دوست نداره؟؟ فرشته ساکت بود ، بعد از مکثی نه چندان طولانی : نه خدا خیلی دوستت داره مگه کسی میتونه تو رو دوست نداشته باشه؟؟ بلور اشکی که در چشمانش حلقه زده بود با فشار بغض شکست وبر روی گ...
13 ارديبهشت 1390

این است معنی مادر

مادر WHEN I CAME DRENCHED IN THE RAIN………………… وقتی خیس از باران به خانه رسیدم BROTHER SAID : “ WHY DON’T YOU TAKE AN UMBRELLA WITH YOU?” برادرم گفت: چرا چتری با خود نبردی؟ SISTER SAID:”WHY DIDN’T YOU WAIT UNTILL IT STOPPED” خواهرم گفت: چرا تا بند آمدن باران صبر نکردی؟ DAD ANGRILIY SAID: “ONLY AFTER GETTING COLD YOU WILL REALISE”. پدرم با عصبانیت گفت: تنها وقتی سرما خوردی متوجه خواهی شد BUT MY MOM AS SHE WAS DRYING MY HAIR SAID” اما مادرم در حالی که موهای مرا خشک می کرد گفت “STUPID RAIN” باران احمق THAT&rsq...
12 ارديبهشت 1390

ماجرای سفر من وخدا با دوچرخه

زندگى كردن مثل دوچرخه سوارى است. آدم نمى افتد، مگر این كه دست از ركاب زدن بردارد. اوایل، خداوند را فقط یك ناظر مى دیدم، چیزى شبیه قاضى دادگاه كه همه عیب و ایرادهایم را ثبت می‌كند تا بعداً تك تك آنها را به‌رخم بكشد.   به این ترتیب، خداوند مى خواست به من بفهماند كه من لایق بهشت رفتن هستم یا سزاوار جهنم. او همیشه حضور داشت، ولى نه مثل یك خدا كه مثل مأموران دولتى.   ولى بعدها، این قدرت متعال را بهتر شناختم و آن هم موقعى بود كه حس كردم زندگى كردن مثل دوچرخه سوارى است، آن هم دوچرخه سوارى در یك جاده ناهموار! اما خوبیش به این بود كه خدا با من همراه بود و پشت سر من ركاب مى‌زد. آن روزها كه من ركاب مى‌زدم و او كمكم...
11 ارديبهشت 1390